آرشيدا (عشق ماماني و بابايي)آرشيدا (عشق ماماني و بابايي)، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دختر بی نظیرم آرشیدا

آرشيدا خانوم و اين روزها

عزيزترنيم اين روزها خيلي شيطون شدي دست كوچولوت به مبل و ميز مي گيري و شروع مي كني به راه رفتن. دوست داري دستت بگيرن و شما راه بري . امروز دست مامان ملي گرفته بودي و با پاهات توپ را شوت ميكردي . مثل فش فشه از پله ها بالا ميري تازه بعضي وقت ها رو پله ميشيني . دوست نداري سوار ماشين بشي ميخواي پياده بيرون بريم وقتي سوار ماشين ميشي آروم و قرار نداري مرتباً خم ميشي به جلوي ماشين يا دنده ماشين ميگيري يا ميخواي فلش بگيري يا بري بغل بابايي و فرمان ماشين بگيري بالاخره كلي انر‍‍ژي نياز كه شما رو تو ماشين نگه داريم البته تو خونه همين طور. عزيزم چند روز كه خوب غذا نمي خوري من و باب...
27 مرداد 1391

هفته 24و000

     دیروز شروع     هفته 24 بود. دیروز افطاری خونه مامان ملی و بابا محمدرضا بودیم دستشون درد نکنه خیلی زحمت کشیده بودند. فکر کنم ماهی دوست داری چون وقتی میخوردم خوشت اومده بود و تکون میخوردی(ولی بابا جون ماهی اصلاً دوست نداره و تو که اومدی باید مجبورش کنی ماهی بخوره ). راستی آترین خونه بود و ما هی می رفتیم بالا تا داشت می خوابید میوردیمش پایین وقتی ما میرم اونجا این نی نی دیگه خواب نداره .بابایی میگفت من نمیذارم سر بچه مون این بلاها رو بیارید . سحر بلند شدم بابایی بیدار کردم، تا بلندش سحری بخوره رفتم بگیرم بخوابم اینقدر گشنه ام شده بود تو هم هی تکون میخوردی آخ...
26 مرداد 1391

سوپرایز کردن خانواده بابایی

تاریخ ١٠ فروردین قرار شد یه مهمونی بگیریم و خبر خوش حاملگی را به خانواده بابایی اطلاع بدیم مدیر تدارکات خاله سپیده بود و خاله درسا هم معاونش .من اون روز آمدم سرکار و تمام کارها افتاد رو دوش خاله ها.  از سرکار زنگ زدم مامان جون و زن عمو و بابا احمد را دعوت کردم و گفتم خاله سپیده دار میاد خونه مون شما هم تشریف بیارید دور هم باشیم .بعدشم رفتم دنباله خاله ها و آمدند خونه مون تمیز کردن و حدود ساعت 5:00 مامان ملی اینا آمدند و بعد از آن هم بابا جون اینا آمدند خیلی استرس داشتم.همه شروع کردن به احوالپرسی و میوه خوردن بعد از آن در یک فرصت مناسب گروه سوپرایز آمدند .بادکنک دست پسر خاله ارشیا  ،کیک دست مامانی، کفش ...
26 مرداد 1391

خبر خوش حاملگی و...

٨ فروردین ١٣٩٠بود که وقتی تست بارداری دادم مثبت بود خیلی شوکه شده بودم وقتی با بابا امین مطرح کردم فوری اشک تو چشماش حدقه زد واقعاً خبر خیلی خوبی بود ولی خیلی غیر منتظره بود گفتم شک دارم بذار بریم آزمایش خون. فردا صبحش رفتیم آزمایش تو این مدتی که جواب دادن هی بهم نگاه می کردیم هر دوتایمون داشتیم از استرس میمردیم وقتی بهمون گفتند آزمایشتون مثبت اصلاً انگار رو زمین راه نمی رفتم از یکطرف خیلی خوشحال بودم از یک طرف نمی دونم ...... واقعاً یه حال خاصی داره انشاالله همه تو زندگیشون تجربه کنن. بعد از اون آمدیم شرکت من که اصلاً نفهمیدم چه جوری ظهر شد. بعد از اون رفتیم خونه مامان ملی قبل از اینکه بریم داخل من به بابایی گفتم به کسی ف...
26 مرداد 1391

شروع هفته 28و...

فرشته کوچولو کم کم داری بزرگ میشی ، من و بابایی خیلی منتظر اومدنت هستیم . عزیزکم  هفته پیش یه خورده گوشم درد میکرد تا بابایی از کلاس اومد بهش که گفتم گفت: فوری زنگ دکتر بزن چون سه روز تعطیلی داشتیم تو روز تعطیلم که دکتر خوب پیدا نمیشه. خلاصه از خاله سمانه شماره دکتر گرفتم بابایی افطار نکرده منو برد دکتر (پیش خودمون باشه ولی خیلی بابایی خوب و مهربونی داری من که خیلی دوسش دارم).بعد بهم قرص پنی سیلین دادخوردم ولی هنوز خوب خوب نشدم تازه دیروز رفتم خون دادم دستم خیلی درد میکنه خیلی بد ازم خون گرفت . راستی تو تعطیلی ها رفتیم پارک با خانواده بابایی خیلی خوش گذشت  هوا خیلی سرد بود  ،فواره آبنما رو باز کردند ما هم که نزدیک آبنما ن...
26 مرداد 1391

شروع هفته 27 حاملگی و ....

مامانی این سری که پیش دکتر رفتم گفت 4 آذر نی نی تون بدنیا میاد برای همین فکر کنم در محاسبات اشتباه کردیم بار اول که برای سونو رفته بودم گفتند شما 15 آذر بدنیا میاید ولی هر سری داره کمتر کمتر میشه خلاصه خیلی خوشحالم که داریم به لحظات پایانی نزدیک میشیم.  من کارمو خیلی دوست دارم و میخوام هنوز تا آخر مهر بیام سر کار ولی بابایی اصرار داره که من تا آخر این ماه(شهریور) بیشتر سر کار نیام و بمونم خونه استراحت کنم (همش میگه دوتایی باید استراحت کنن).  ولی فکر میکنم حوصله ام خیلی سر بر .  تازه دلم برای بابایی خیلی بیشتر تنگ میشه آخه عادت کردم وقتی دلم براش تنگ میشه میرم تو اتاقشو میبینمش ،اگه من نیام صبح تنها &n...
26 مرداد 1391